آرینوس

از مرگ نترسید از این بترسید که وقتی زنده اید چیزی درون شما بمیرد...

آرینوس

از مرگ نترسید از این بترسید که وقتی زنده اید چیزی درون شما بمیرد...

نامه ای که هیچ گاه نوشته نمی شود...

به بهشت که رسیدی برایم نامه بنویس

حال که آنجا زندان ابدی توست

نامه را به باد بده تا برایم بیاورد

در جهنم باد بهشتی چه صفایی دارد!

اینجا هنوز کنار ساحل ایستاده ام

باد با موج می آید موج با آتش

آتش بر ساحل می بارد و من می سوزم

نامه را به باد نده

اینجا رویای ساحل بهشتی را باد می سوزاند

راستی شنیده ام بهشت زندان نیست

بهشتیان زندانی اند

کدوم درسته؟

دور هم باشیم به هر قیمتی

یا اینکه

هر قیمتی رو ندیم واسه دور هم بودن

...

گاهی وقتا هوس می کنم بیام یواشکی نگات کنم


نقاشی کشیدم واستون!

برنامه ی Paint رو باز کنید و بدون این که به چیزی فکر کنید نقاشی بکشید.

آخرش به نقاشیتون نگاه کنید و با انجام یه خرده تغییر یه چیزی ازش دربیارید.

حواستون باشه فقط چند ثانیه ی آخر رو با فکر نقاشی کنید.

این نقاشی منه



زندگی هم مثل بی فکر نقاشی کردن می مونه

با این که یه عمر گند زدیم هنوز می شه یه چیزایی از توش در آورد

آ.ن.۱ خاطره

آرشیو نوشت 1

چند تا از آپ های سال های پیشم رو که پاکشون کرده بودم بدون هیچ تغییری واستون می ذارم. دوستانی که آرشیو جمع می کنن اگه آپی از من دارند ممنون می شم بهم برسوننش. یه قسمتی از آرشیوم رو تو هارد قبلیم و تو گوشیم داشتم که خدا جفتشون رو بیامرزه. تقریبا بین نوشته هام تو این چند سال فقط چند تاشون به درد می خورد. یکی از اونا که دوسش داشتم عنوانش گزارش شنبه بود و دو قسمت داشت متاسفانه متوجه شدم ندارمش! امروز می خوام آپی رو واستون بذارم که یه بزرگی بارها منو به خوندن همین آپ خودم توصیه می کرد.

-------------

خاطره

یه بار بچه که بودم یه مورچه رو دیدم که یه دونه برنج رو داره به سختی به سمت لونش می بره و هی برنج می افته رو زمین. تصمیم گرفتم کمکش کنم و دونه برنج رو برداشتم و نزدیک لونش گذاشتم.فکر کردم خوشحال می شه ولی دیگه طرف برنج نرفت.
یه بار هم یه مورچه توی آب افتاده بود و داشت دست و پا می زد تا از آب بیاد بیرون. اونجا بود که تصمیم گرفتم کمکش کنم پس با دو انگشت از آب اوردمش بیرون.ولی خب بنده خدا له شده بود بین دو انگشتم.
یک نتیجه ی اخلاقی که می شه از این دو خاطره گرفت اینه که خوب شد من بزرگ شدم وگرنه تا حالا نسل مورچه ها منقرض شده بود.
ولی خارج از شوخی وقتی خوب فکر می کنم، می بینم می شه درس های خوبی ازشون گرفت.
گاهی وقت ها احساس می کنیم که باید به کسی کمک کنیم ولی در واقع احساس ما اشتباهه و اون فرد به کمک ما احتیاج نداره.
گاهی وقت ها فکر می کنیم که داریم در حق کسی خوبی می کنیم ولی در واقع داریم باری به مشکلاتش اضافه می کنیم.
با توجه به این که فردی مثل مرتضی وجود داره که مغزش فقط حرفای عاشقونه رو پردازش می کنه پس یه جور دیگه می گم.
اگر احساس می کنی که کسی دوست داره، سعی نکن کمکش کنی که این مسئله رو راحت تر با تو مطرح کنه یا خودت به روش بیاری یا خودت بری و بهش ابراز علاقه کنی.چرا که یا تو اشتباه احساس کردی یا این که به حدی از دوست داشتنت نرسیده که بیاد و بهت بگه. پس سعی کن خودت باشی. و اجازه بدی که زمان همه چیز رو درست کنه.
البته من دیواری کوتاه تر از مرتضی پیدا نکردم.شاید مرتضی نمادی از من باشه.کی می دونه.کی اهمیت می ده.